دختر مهربون ما نفس و عمرما میوه ی خوشمزه ی عشق ما یاسمن گلدختر مهربون ما نفس و عمرما میوه ی خوشمزه ی عشق ما یاسمن گل، تا این لحظه: 12 سال و 6 روز سن داره

پرنده ی کوچک خوشبختی ما یاسمن جان

اولین غذای یاسمن

  ١٢/٠٩/١٣٩١ سوپ برنجی   سوپ برنجی شامل هویج مرغ برنج جعفری که پس از پخت کاملا میکس شده است. هرسه روز یکبار یک سبزی جدید به سوپ اضافه می کنم. اولین سبزیجاتی که میل کردی هویج در تاریخ :  ١٢/٠٩/١٣٩١(گوشت گوسفندی بدون چربی برنج هویج)  ٢- جعفری در تاریخ:  ١٥/٠٩/١٣٩١(گوشت سینه مرغ برنج هویج جعفری کره)   ٣- سیب زمینی:در تاریخ: ١٨/٠٩/١٣٩١(گوشت مرغ برنج هویج جعفری سیب زمینی) مامانم یادم میره گاهی توی سوپت کره یا روغن بریزم عزیزم.    اولین باری که برنج در سوپ میل کردی ١٢/٠٩/١٣٩١ و به مقدار یک قاشق مرباخوری بوده است.   ...
18 آذر 1391

بیمارستانی که یاسمن جونم در آن متولد شد

بیمارستان فوق تخصصی جم ١٤/٠٢/١٣٩١ و پزشکی که در تولد یاسمنم بهم کمک کرد:       جناب دکتر پرویز معمارزاده متخصص زنان و زایمان تهران - منطقه 06 - مطهری (تخت طاووس) - خ. فجر - ک. فدایی - پ. 51 - ک.پ : 1588773359 بیمارستان جم کلینیک جم ...
15 آذر 1391

از تصادف ما تا تولد دخترم یاسمن گل2

وقتی فقط چند لحظه به خودم آمدم دیدم دارم بابایی رو صدا می کنم و مدام می خواستم بدانم سلامت و زنده هست یانه در حالیکه اصلا نمی دانستم چه اتفاقی افتاده است آخه من موقع تصادف خواب بودم اما بیدارشدم چیزی از صحنه ی تصادف به یاد ندارم اما از آنجایی که نصف دندانهایم از شدت فشار رویهم کاملا خرد و اعصاب دندانم کاملا پیدا بود و از رد تیزی دندانهایم روی زبانم متوجه شدم که صحنه رادیده و از شدت ترس دندانهایم را انقدر فشار داده ام که دیگه چیزی ازشون باقی نمونده جز ریشه های اونها. وقتی برای چند لحظه به خودم اومدم دیدم کنار کوهی مرا نشانده ان همه جا تاریک بود و من تنها ٨-١٠کله ی آدمیزاد را می دیدم که همه مرد بودند و به من زل زده بودند و یک پلیس که داشت ا...
14 آذر 1391

یک اتفاق جالب!!!!!

یاسمنم همین الان متوجه شدم که تو درست در ساعتی که وارد ماه هفتم زندگی قشنگت شدی من و بابایی داشتیم بهت سوپ می دادیم این هم سوپ خوشمزه ات می گم خوشمزه چون دوست داشتی ولی ریش ریش های گوشت که به دندون و لثه ات می چسبید برات خیلی عجیب بود تازه قیافه ات موقع خوردن سوپت خیلی دوست داشتنی شده بود. ...
12 آذر 1391

حقیقت من 11-09-1391

آخر از این همه نا گفته ها به کجا خواهم رسید؟! مدتهاست دستم نمی رود تا قلبم را تاروحم را تا اکنونم را به قلم بکشم من موجودی خنثی نه عنصری خنثی هستم که دارم روی زمین پرسه می زنم این را تو می گویی این را تمام آدمهایی که از درک مکنونات درونم عاجزند می گویند وقتی شادم لبخند می زنم وقتی دلم از غم  گر می گیرد لبخند می زنم وقتی سینه ام از درد میسوزد لبخند می زنم وقتی بیمارم لبخند می زنم وقتی سلامت و سبکبالم لبخند می زنم این لبخند هم بلای جان من شده است!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! من گم شده ام. من ناشناخته ترین ستاره ی بی نشانم. من تنهاترینم در این بی کران سحرانگیز. چه آسان پیچیده شده ام چه سخت حل ...
11 آذر 1391